شهید نادر جعفری
شهید نادر جعفری
خسته و غمگين بوديم مي خواستم با صداي بلند و زار زار گريه كنم مي خواستم فرياد بزنم اما براي كي و براي كدامشان.

شرح کوتاه زندگی شهید نادر جعفری یکی از شهدای دوران دفاع مقدس

شهید«نادر جعفری» که نام والدین او «احمد و صدیقه» است در سال ۱۳۴۰، در کرمانشاه چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در دوران جنگ تحمیلی به عنوان رزمنده ای شجاع و فداکار در سمت تیربارچی رشادت های بی شماری از خود نشان داد تا اینکه در منطقه عملیاتی سوسنگرد با اصابت ترکش در بیست نهم شهریور ماه ۱۳۶۰، به شهادت رسید. تربت پاک شهید در «مهرآباد ملایر» نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

روایت غم انگیز شهید نادر جعفری از بمباران دزفول

پس از عرض سلام و آرزوی موفقیت برای شماها امیدوارم که همیشه خوش و خرم و خوشبخت باشید . خدمت پدر و مادر عزیز و خواهران و برادران خوب و مهربانم سلام عرض میکنم و سلامتی همه شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم ، از اول بگویم می خواهم درباره انفجاری که در دزفول رخ داد و شاید صدها تن قربانی گرفت حرف بزنم ، با یکی از سربازان تصمیم گرفتیم به جایی(بیمارستان) که دو روز قبل خمپاره زده بود برویم، به نزدیک پاساژی رسیدیم که یک چایفروشی کنار پیاده رو بود، گفتم فرهاد یک چای بخوریم گفت: بعداً ، اول بیا برویم آنجا …

ساعت حدود ۱۰ صبح بود هنوز حدود ۲۰۰ قدم از آن محل شوم دور نشده بودیم که صدایی شنیدیم و بلافاصله روی زمین دراز کشیدیم و ناگهان ستون دود و آتش را دیدیم که جایی که قرار بود چای بخوریم بلند شده بود دو تا بچه کوچک را که وحشت کرده بودند و گریه می کردند بغل کردم و بلافاصله انها را به مسجدی که در آنجا بود بردیم در عرض کمتر از یک دقیقه شهر بهم ریخت وقتی که به آنجا رسیدیم چیزی دیدیم که تا آخرین لحظه زندگیم فراموش نخواهیم کرد، موج انفجار همان پاساژ را منهدم کرده بود و یک پیکان را بلند کرده و به روی پاساژ کوبیده بود.

چایفروش تکه تکه شده بود، یک سرباز در حالی که آخرین نفسهایش را می کشید سینه اش پاره شده بود، بلافاصله بالای سرش رسیدیم با زحمت به جیبش اشاره کرد و بسرعت دست در جیبش کردم عکسی از خانواده اش به همراه دو نامه یکی برای خواهرش و دیگری برای نامزدش به همراه نشانی واحدش و گروه خونش در آن جیبش بود، چند لحظه بعد هم جان سپرد.

کاغذ را در جیبم گذاشتم در هر طرف کشته و زخمی افتاده بود ، مردم شیون می کردند و آنها را جمع می کردند،عده بیشماری جمع شده بودند آمبولانسها و آتش نشانی و خبرنگارها رسیده بودند، ناگهان وحشت از اینکه باز هم شلیک کنند مرا گرفت، فریاد زدم که مردم پراکنده شوید اما دیگر کسی گوش نمی داد ناچار چند تا تیر هوائی شلیک کردم اما فایده ای نداشت در مدتی کوتاه آتش به چند مغازه سرایت کرد چند نفر به داخل دود و آتشهای داخل پاساژ رفتند که اگر کسی زنده بود بیرون بیاورند، من هم همگام به داخل آتشها دویدم اما دود نمی گذاشت، بیرون آمدم و ماسک یکی از سربازهایی که داشت به یکی از زخمیها کمک میکرد گرفتم و دوباره با مامورین آتش نشانی به داخل رفتم. 

یکی از مامورین لباسش آتش گرفت بلافاصله او را بیرون بردند ناگهان در گوشه ای کالسکه بچه ای را دیدم به آنجا دویدم بچه ای را دیدم که لباسهایش حتی پاره هم نشده بود میان دودها و بوی خون فکر کردم که شاید عروسک باشد دستش را گرفتم و کشیدم که او را بغل کنم اما با وحشتی که داشت مرا دیوانه میکرد دستش در دست من ماند و بدنش به زمین افتاده.

بچه یکساله شهید شده بود یک مرگ تدریجی، حتی لباسهایش آتش هم نگرفته بود او را بیرون آوردم و داخل یک کیسه گذاشتیم یک نفر دیگر از بالای بام کیسه ای را پرت کرد و فریاد زد یک سر و یک دست است آمبولانسها همچنان آژیر می کشیدند و می رفتند جنازه ها و زخمی ها را خالی می کردند و می آمدند یک نفر بود که شاهرگ دستش قطع شده بود چپی ام را باز کردم که مچ دستش را ببندم گفت نگهش دار برای کسی نیز که احتیاج بیشتر دارد. 

خسته و غمگین بودیم می خواستم با صدای بلند و زار زار گریه کنم می خواستم فریاد بزنم اما برای کی و برای کدامشان، ای کاش ۲۰ نفر مثل مرا که برای کشتن و کشته شدن آمده ایم می گرفتی اما آن بچه زنده می ماند.چند تا ماشین با بلند گو می گفتند که احتیاج به خون دارند بلافاصله من و فرهاد رفیقم سوار شدیم پشت سر ما ده ها سربازدیگر به ماشین آویزان شدند و به اورژانس پایگاه وحدتی رفتیم همه با وحشت به لباسهای خونی و دستهایم که تا مچ غرق در خون و زغال سوخته بود نگاه میکردیم لباسهایم یک دست خیس شده بود در زیر آب آتش نشانیها خون را از ما گرفتند.

دم در ناگهان صدای انفجار دیگری بلند شد می خواستم باز هم به شهر بروم اما دیگر قدرتش را نداشتم و غروب به اوردوگاه بازگشتم همه نگران بودند، فرمانده تیپ خواسته به محض برگشتن من به او خبر دهند می خواستند در سطح لشکر آمار بگیرند که چند سرباز کشته شده، تا دو روز مرا نگهبان نگذاشتند می گفتند اعصابت به هم ریخته است و در خواب حرف می زنی. ۵۹/۹/۲۲

خاطره ای زیبا و خواندنی از پیروزی های رزمندگان دلاور دفاع مقدس از زبان مادر شهید « نادر جعفری»:

یک روز صبح زود زنگ خانه به صدا در آمد. قلبم به لرزه افتاد. احساس کردم نادر است. با عشق فراوان به سوی در رفتم وقتی در را باز کردم حدسم درست بود چهره زیبای نادر را دیدم که پر از شوق و شادی بود. او را بوسیدم در آغوش گرفتم و خدای مهربان را شکر کردم که بار دیگر نادر را دیدم.

نادر خیلی خوشحال بود. علت شادیش را سوال کردم. گفت: مادر جان! اجازه بده همه را بیدار کنم و برایتان تعریف کنم.

او از پیروزی رزمندگان اسلام و لطف خداوند چنین تعریف کرد؛ در تاریخ پنجم مرداد ماه ۱۳۶۰، ساعت چهارو نیم صبح بود که حمله را شروع کردیم. عملیات آتش باران تا ده صبح ادامه داشت. دشمن زیر آتش شدید ما طاقت نیاورد و پا به فرار گذاشت. چون از قبل از شکست خود اطلاع داشت نتوانستیم غنایم زیادی به دست بیاوریم. سیزده کیلومتری پیشروی کردیم. پیش از پنج تانک منهدم چندتایی هم غنیمت گرفتیم. صدها تن اسیر شدند و ما در لب کرخه مستقر شدیم. منتظر حمله بعثیون عراق بودیم. شش روز گذشت و خبری نشد.

صبح روز هفتم ساعت پنج بود که حمله وحشتناک مزدوران عراقی شروع شد که حمله وحشتناکی بود و همه از زندگی قطع امید کرده بودیم. اولین وسیله ما آتش گرفت و .ما تمام آرزوهای خودمان را نقش به آب می دیدیم از نیروی هوایی هم خبری نبود. هم گریه می کردند و تلاش حماسه آفرین خود را شروع کردند.

آری! این مرتبه دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبودیم عقب برویم با خود گفتیم که اگر عقب نشینی کردیم خودکشی می کنیم. تلفات ما تا آن لحظه کم بود اما هر چه می گذشت بیشتر می شد همه با همه یا الله گفتیم و ما با تمام قدرت با بدن های تاول زده و صورت های اشکبار که در دل به خدا التماس می کردیم تلاش می کردیم و خلاصه نزدیک ظهر بود که خدای بزرگ اشکهای گل آلود ما رادید و دلش به رحم آمد. ما را یاری کرد تا بتوانیم دشمن را شکست بدهیم و بیش از پنجاه تن اسیر بگیریم. مایوس و ناامید عقب نشست برنده کسی شناخته شد که با ایمان جنگید ولو با دست خالی ….

نادر بعد از تعریف این ماجرا رو به پدرش کرد وگفت :پدرجان! من این پیروزی را به شما و اهل خانواده ام تبریک می گویم. فراموش کرده که بگویم این تیپ عراقی که شکست خورد همان تیپ۱۰زرهی قادسیه اش بود که چنان سرافکنده به عقب نشست.

نادر خیلی با احساس بود. هرگز نمی توانم شوق شادی برای چشمان او ازاین پیروزی را فراموش کنم. او همیشه برای ما زنده است. شهیدان زنده اند، الله اکبر.