عباس برقی از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس، و هم رزمان حاج احمد متوسلیان خاطره ای جالب از حاج احمد و شهید پاسدار محسن وزوایی نقل کرده که موسسه ثبت و نشر آثار رزمندگان در این مطلب به آن پرداخته است. همچنین قطعی از فیلم ایستاده در غبار به این خاطره اشاره دارد که […]
عباس برقی از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس، و هم رزمان حاج احمد متوسلیان خاطره ای جالب از حاج احمد و شهید پاسدار محسن وزوایی نقل کرده که موسسه ثبت و نشر آثار رزمندگان در این مطلب به آن پرداخته است. همچنین قطعی از فیلم ایستاده در غبار به این خاطره اشاره دارد که از اینجا قابل مشاهده است.صد رحمت به مریوان، حداقل اگر چند روز بالای قله می ماندیم، حاج احمد، دو، سه روزی هم به ما استراحت می داد. می آمدیم توی مقر سپاه مریوان دلیازعزا در میآوردیم، حمام میرفتیم، لباسها را می شستیم، خلاصه نو، نوار می شدیم، بعد هم یک استراحت مشدی میکردیم و برمیگشتیم قلّه.
اما اینجا! چشماتون روز بد نبینه، از روزی که از مریوان آمدیم،جنوب، کارمون شده فقط دویدن، خودش که خستگی سرش نمی شه، حاج احمد را می گم. ماها هم مجبوریم پا به پای اون بدویم.
به همه چیز هم حساسه. تا خودش مطمئن نشه کاری انجام گرفته، قانعنمیشه. در امرشناسایی، سازماندهی، تجهیز ، تقسیم نیروها و از همه مهمتر آموزش و آمادگی گردانها وسواس زیادی نشان می دهد.
آخر تجربه تلخ عدم آمادگی و ناکامی گردان شهید عبدی در عملیات محمد رسول الله (ص) هنوز در ذهن حاج احمد باقی مانده.
او نمی خواهد یکبار دیگر به خاطر آماده نبودن نیرو ضربه بخورد.
همه گردانها هم تلاش میکنند تا خودشان را به آمادگی مطلوب برسانند. کار هر روزشان شده راهپیمائی و رزم شبانه. چون زمان زیادی تا شروع عملیات وقت باقی نمانده .
آن روز بعد از آن همه بی خوابی، پیش خودم گفتم، بهترین کار این هست که بروم یک گوشه ای بگیرم بخوابم، رفتم داخل یکی از اطاقهای طبقه دوم ساختمان ستاد تیپ توی پادگان دوکوهه و یک جای دنجیبرای خواب پیدا کردم.
تازه چشمام داشت گرم می شد که دیدم صدای تقی رستگار، بلند شد: برادر برقی، برادر برقی. کجایی؟
بیا حاج احمد کارت داره.
بی حوصله و دمق، آمدم بیرون، گفتم:
چته، چرا اینقدر شلوغ می کنی؟
گفت: بیا حاجی کارت داره.
گفتم: چکار داره.
گفت: فکر کنم می خواد بره تا منطقه.
گفتم: خوب، بره.
گفت: آخه من نیستم. میخوام برمگردان حمزه را آموزش بدم. حاج احمد میخوادکه شما به جای من رانندگی کنید.
با اینکهخیلی خسته بودم، اما به روی خودم نیاوردم. سوئیچ را از تقی رستگار گرفتم و ماشین را روشن کردم.
بعد از دقایقی، حاج احمد متوسلیان با هیبتیکاملاً نظامی، سوار ماشین شد.
برخورد با برادر محسن وزوایی
بعد از اینکه در ماشین را بست، گفت: برو سمت بلتا.
من هم با احتیاط راه افتادم. چون می دانستم حاجی به نحوه رانندگی حساسه، سعی می کردم یواش تر رانندگی کنم.
بعد از عبور از پل کرخه، با رسیدن به آن قسمتی که باند فرودگاه اضطراری قرار دارد، دیدیم که برادر وزوایی، نیروهای گردان حبیب بن مظاهر را سوار بر تویوتاهای گردان به حرکت درآورده و بر خلاف جهت حرکت ماشین ما دارند به دوکوهه مراجعت می کنند.وزوایی که پشت تویوتای جلویی نشسته بود، برایمان چراغ زد و بعد هم کنار جاده ترمز کرد و ایستاد . من هم از سرعت ماشین کم کردم. حاج احمد با دیدن مراجعت نیروهای گردان حبیب خیلی سریع گفت: برادر برقی، ماشین را نگه دار، برو از برادر وزوایی سئوال کن با توجه به اینکه شما باید ساعت شش بعدازظهر از بلتا به دوکوهه برمی گشتی، چرا الان به این زودی دارید بر می گردید…هنوز ساعت چهار است.
من پیاده شدم، رفتم آن دست جاده سر وقت برادر وزوایی و سئوال حاجی را به ایشان منتقل کردم. او گفت: ما کارمان تمام شده و نتیجه ای را که می بایست از آموزش های امروز می گرفتیم، گرفته ایم. رزمندگان کاملاً آماده اند. دیگر نیازی نبود در منطقه بمانیم. برای همین هم الان داریم به دوکوهه برمی گردیم.
برگشتم و صحبتهای برادر وزوایی را به حاج احمد منتقل کردم. حاج احمد که از جواب وزوایی قانع نشده بود، از ماشین پیاده شد وبا سرقدمهایی شمرده، به طرف وزوایی رفت و خیلی جدّی به او گفت: آقا محسن، حرف همان است که به شما گفته شده بود برادر جان. اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعدازظهر باید در بلتا بمانید، شما می بایست تا همان زمان می ماندید. می بایست با گردان کار می کردید و بچه ها را بیشتر آماده می کردید.
برادر وزوایی دیگر چیزی نگفت. بعد هم حاج احمد به او دستور داد سریعاً بچه های گردان حبیب را به سمت بلتا برگرداند؛ آن هم در شرایطی که تا آنجا حدود چهارده ـ پانزده کیلومتر فاصله بود. بچه های اینگردان پانزده کیلومتر آمده بودند، پانزده کیلومتر هم باید برمیگشتند. می شد سی کیلومتر! وقتی به مقصد رسیدند دیگر هیچ کس برایش حس و حالی نمانده بود. با رسیدن به بلتا، حاج احمد رفت روی یک تپه ای ایستاد. من و برادر وزوایی هم در دو طرف حاجی قرار گرفتیم. بچه های گردان حبیب هم همگی با کلاه کاسکت و اسلحه و تجهیزات کامل، همان پایین تپه به صف ایستاده بودند. حاج احمد رو به آنها گفت: اگر این مطلب واقعیت دارد که شما آماده اید و نیاز نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب حالا من به شما دستور یک خیز پنج ثانیه می دهم، شما انجام بدهید، ببینم چقدر کار کرده اید.
خیز پنج ثانیه فرمانده گردان
وقتی حاجی به گردان دستور خیز داد، متأسفانه بچه ها نتوانستند آن را خوب اجراکنند. هرکسی یک طرفی افتاد. تفنگها و بعضاً حتی کلاهخود بچه ها از سرشان افتاد. حاجی هم خیلی ناراحت شد و گفت: این آموزشی نبود که من می خواستم. آن آمادگی رزمی که این گردان باید داشته باشد این نیست که الان دیدم. حالا من دستور یک خیز پنج ثانیه به فرمانده گردان می دهم، ببینم او چطور خیز می رود؟!
حاج احمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. محسن که به سختی از این برخورد حاجی آزرده خاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمی روم! حاج احمد متوسلیان هم که ابداً توقع تمرد از دستور را نداشت، رو کرد به من و گفت: برادر برقی بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرید!
من هم با آنکه می دانستم برادر وزوایی یکی از ارکان قدرت تیپ است و خودم قلباً با این نحوه برخورد حاج احمد موافق نبودم، چاره دیگری جز امتثال امر حاجی نداشتم. این بود که رفتم به سمت وزوایی و گفتم: برادر وزوایی، شنیدید که…لطفاً تفنگ خودتان را تحویل بدهید.
ناگهان برق عجیبی توی چشمهای وزوایی درخشید. با صلابت و لحنی که به خوبی نشان دهنده غرور جریحه دار شده او بود، گفت: تفنگم را تحویل نمی دهم!
حالا این وسط من پاک مانده بودم حیران که چه کار کنم. یک طرف حاج احمد متوسلیان بود و دستور اکیدش، یک طرف هم محسن وزوایی و امتناع صریحش. خوب می دانستم که خمیره این دو نفر از یک آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدس در وجود هر دو نفرشان به یک اندازه جریحه دار شده است. حاجی از محسن توقع تمرد نداشت، محسن هم از حاجی توقع چنین برخوردی را.
آزاد باش!
از همه بیشتر برای من این واقعه غیرمنتظره بود. من از مریوان با حاج احمد بودم. تا حالا هم ندیده بودم کسی جرأت کند این طوری جلوی او بایستد. اصلاً باورم نمی شد، برادر وزوایی با آن هیکل لاغر ترکه ایش بخواهد جلوی حاج احمد قد علم کند. ولی حالا داشتم با چشمهای خودم می دیدم که این اتفاق افتاده.
سرانجام این حاج احمد متوسلیان بود که کوتاه آمد. رو کرد به طرف بچه های گردان حبیب و گفت: برادرها، همه بنشینید!
وقتی بچه ها نشستند، ادامه داد:
روزی که شما به دوکوهه آمدید، ما و شما با هم قراری گذاشته بودیم مبنی بر اینکه شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط رزمی باشد، یادتان هست؟!
همه سر تکان دادند و گفتند: بله، یادمان هست.
حاجی ادامه داد: شما بیشترتان نهج البلاغه را خوانده اید. حضرت امیر در وصیت نامه و اکثر خطبه هایشان مؤمنین را به ترس از خدا و رعایت نظم و انضباط در امور سفارش فرموده اند. مبادا فکر کنید طرف خطاب این سفارش فقط شما هستید؛ من هم مشمول همین فرمایش حضرت امیر هستم؛ چرا که مسؤولیتِ فرماندهی این تیپ به عهده من است.
برادرهای عزیز من! اگر قطره خونی از بینی یکی از شما به زمین بریزد، این طور نیست که من حالا صرفاً باید جواب پدر و مادر و خانواده های شما را بدهم… نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام دهید که همین یک قطره خون از بینی یکی از برادرها به زمین ریخته؛ تا چه رسد به اینکه شب حمله جلو بروید و کار بلد نباشید و به همین دلیل شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسایل بدیهی نظامی، بلکه دقیقاً به این علت است که فرمانده محترم شما باید در امر آموزش و ارایه دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسئولیت داشته باشد.
حرفهای منطقیو بیتکلف حاج احمد چنان تأثیری داشت که بچه ها بی اختیار گریه میکردند. وقتی حرف های حاجی به آخر رسید. از وجنات وچهرهی متأثر برادر وزوایی و بچههای گردان پیدا بود که فهمیدهاند منظور حاج احمد از این شدت عمل ظاهری، صرفاً جلب رضایت خدا، عمل به تکلیف و آمادگی رزمی هر چه بهتر بچه ها بوده است.
حاج احمد در پایان سخنانش به بچه های گردان گفت: خب حالا من یک بار دیگر به شما دستور خیز پنج ثانیه می دهم، ببینم چه می کنید.
وقتیاین بار حاجی به گردان دستور خیز را داد، نیروها این فرمان را به قدری درست و عالی اجرا کردند که غبار کدورت از چهره حاج احمد یکسره به کنار رفت. لبهای حاجی به لبخندی نمکین باز شد و آن برق عجیبی که تنها در مواقع شعف قلبی او در نگاهش ساطع می شد، در مردمک سیاه چشمهای بادامیاش درخشید. فهمیدم که از کار بچه های گردان راضی است. بعد هم جلو رفت، برادر وزوایی را محکم و به گرمی در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و به او گفت: آقا محسن، شما و برادرانگردان، امیدهای اسلامهستید. اسلام بهامثالشما افتخارمیکند.
وزوایی هم در حالی که از این همه فروتنی و برخورد صمیمی حاج احمد به شدّت متأثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعیم و تحت امر شما.
سرانجام حاج احمد متوسلیان رزمندگان گردان حبیب بن مظاهر فرمان«آزاد باش» داد و از آنجا به اتفاق به دوکوهه برگشتیم.
میرمحسن بالایی
تاریخ : ۱۲ - فروردین - ۱۳۹۹
سلام و درود. واقعا داستان آموزنده ای بود. ایکاش تکه ای از فیلم فاخر “در غبار ایستاده” که تصویری بر همین داستان است را ضمیمه میکردید. سپاس از محتوای ارزشمندتان.
سیدسهند هاشمی
تاریخ : ۲۱ - فروردین - ۱۳۹۹
با تشکر از توجه شما دوست عزیز، بریدهای از فیلم در وبسایت قرار داده شده و آدرس آن بمنظور دسترسی شما در اینجا قابل مشاهده است.
هوشنگ
تاریخ : ۲۹ - آذر - ۱۳۹۹
درود بر شما. این مطلب نیاز به بررسی بیشتر دارد. شاید کمی تحقیق در مورد احمد آقا بتواند پر محتوا تر کند این متن را