بســـــم رب الشهـــــداء و الصــــدیقیــــن
‹‹پس بابا رفت ››
خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ کند و خود او نگهدار تو باشد .
میثم جان ! بابا رفت به صحرای کربلای ایران ، خوزستان داغ تا شاید درد حسین ( ع ) را با تمام گوشت و پوستش حس کند .
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین ( ع ) به مشامش برسد . بابا رفت تا شاید بتواند به رگ بریده حسین ( ع ) بوسه بزند . بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دلهایی که هوای کربلا دارند ، باز کند . بابا رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد .
اما این را بدان که همه چیز ناپایدار است . چه برای تو چه برای من ، تنها چیزی که باقی می ماند و قابل اتکا است خدا است . میثم جان سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی . یک سال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی بابا پهلویت نباشد . اماهیچ عیبی ندارد . خدای بابا که تو را دوست می دارد و هست . پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد پس ‹‹ بابا رفت ››
شهید همت راجع به شهید حاج عباس ورامینی گفت: من هیچ کس را مثل او نمی شناسم که در سازماندهی لشکر بعد از عملیات و آماده کردن آن برای عملیات بعدی باشد.
وی با اشاره به اینکه چند روز قبل از شهادتش، نزد من آمد و گفت: به من ۲۴ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام آباد غرب از خانواده ام خداحافظی کنم.تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. او اصرار داشت حتما باید سری به میثم ( فرزند اولش ) بزند و باز گردد. رفت و به سرعت بازگشت.
گفتم چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود اگرهم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی حاج عباس گفت که دلم شورمیزد یکی دائم به من میگفت بلند شو برو ، نتوانستم بایستم خداحافظی کردم و آمدم.