حاج محمود عادل از جمله رزمندگان ابرکوهی است که از طرف ستاد نیروهای مسلح کشور به عنوان یکی از ۲۰ رزمنده نمونه کشور و چند مرحله نیز به عنوان بسیجی نمونه شهرستان و استان یزد انتخاب شده است. ضمن اینکه دو مرحله نیز به عنوان معلم نمونه کشوری و چند مرحله به عنوان معلم نمونه استانی جزو برگزیدگان بوده و از لحاظ ورزشی نیز بیش از ۵۰ مقام ورزشی کشوری، استانی و شهرستانی در رشته های مختلف مانند فوتبال، والیبال، بسکتبال، دوچرخه سواری، دومیدانی، تنیس، وزنه برداری، کشتی و… و حدود ۱۰ کارت مربیگری و داوری انواع رشته های ورزشی را نیز در کارنامه خود دارد.
وی از سال ۵۹ عضو بسیج شد و از سال ۶۰ در سن ۲۱ سالگی وارد جبهه های دفاع مقدس شد و سابقه چهار سال رزم خالصانه در جبهه های نبرد حق علیه باطل را دارد.
در اکثر عملیات های بزرگ بعد از عملیات ثامن الائمه از جمله طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، خیبر، کربلای ۴ و ۵، قدس ۴ و ۵، محرم و اکثر عملیاتهایی که در طول دوران دفاع مقدس انجام شده شرکت کرده و در شش عملیات نیز مجروح شده و در حال حاضر جانباز ۵۰ درصد است.
عادل شهادت بسیاری از رزمندگان به خصوص همرزمان همشهری خود را به چشم دیده و ناگفته های بسیاری دارد که جز در یادواره های شهدا و به عنوان خاطره آن را بر زبان نیاورده و این خاطرات هیچگاه مکتوب نشده است.
تلاش کرده ایم در گفتگو با این رزمنده دفاع مقدس به مرور برخی از خاطرات آن دوران بپردازیم هرچند شنیدن بسیاری از این روایات تحمل می خواهد و بسیاری دیگر را تاب نگارش نیست.
۱۸ نفر از بچه های ابرکوه در گردان ۹۳۲ گروهان یک دسته یک تیپ امام سجاد در عملیات رمضان شرکت کردیم و من نیز آرپی جی زن بودم.
عملیات در منطقه شلمچه، کوشک و پاسگاه زید انجام گرفت. یک ماه قبل از عملیات با بچه ها در خط مقدم مشغول نگهبانی بودیم و شب قبل از عملیات بچه ها در کانال با هم خداحافظی کردند و همدیگر را در بغل گرفتند.
شب ۲۳ تیر ماه سال ۶۱ عملیات با رمز مبارک “یا مهدی ادرکنی ( عج )” در ساعت ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه انجام گرفت.
منطقه صاف بود و هیچ جای سنگر گرفتن نداشت. دسته ما خط شکن بود به همین دلیل از همان اول که از خاکریز به این طرف آمدیم در حالی که سینه خیز می رفتیم بچه ها یک به یک تیر می خوردند.
اولین مجروح ما جواد پورعسگری بود. به میدان مین که رسیدیم بچه ها یکی یکی خزان می شدند که از جمله جانبازان حبیب اکرمی، سید حسین آتشی و علی مهدی پور بودند که روی مین رفته و از ناحیه پا مجروح شدند.
در میدان مین که با عراقی ها درگیر شده بودیم شهیدان محمود رستگارپناه، محمود ملاعباسی، مسلم قیومی و احمد گلشائیان از رفقای همشهری به شهادت رسیدند تا به خاکریز اول رسیدیم.
در آنجا از یک گردان ۳۰۰ نفره حدود ۵۰ نفر به خاکریز رسیده بودیم و بقیه یا شهید و یا مجروح شده بودند.
در خاکریز اول چون که فرمانده گردان، گروهان و دسته مجروح و شهید شده بودند و به خاطر اینکه قبل از عملیات به ما کالک نقشه عملیاتی نشان داده بودند که تا فردا عصر نمی توانیم هیچ نیرو، ماشین و امکاناتی برای شما بفرستیم، ما به دو گروه تقسیم شدیم و تصمیم گرفتیم که طبق نقشه عمل کنیم. یک گروه که از ما جدا شد به اسارت دشمن درآمدند و بعد از هشت سال آزاد شدند ولی گروه ما به یاری خدا طبق نقشه عمل کرد و شروع به پاکسازی منطقه کرد.
در این راستا من و دو کمکی خود حدود ۲۰ گلوله آرپی چی داشتیم که هفت تانک و نفربر دشمن را به آتش کشیدیم و تجهیزات دشمن از جمله بی سیم ها، ضدهوایی ها، ماشین آلات و سنگرها را نابود کردیم.
از ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه تا صبح در آن هوای گرم بالای ۵۰ درجه با عراقی ها درگیر بودیم و پاکسازی کردیم.
در همین هنگام یک ماشین تویوتای عراقی پر از مهمات میان بچه ها آمد و هنوز نمی دانست که اینجا به دست ما فتح شده است. همین طور که ماشین می رفت بچه ها با سه آرپی چی او را مورد حمله قرار دادند.
حدود ساعت پنج صبح بود که من و شهید محمدرضا فلاح زاده و یک نفر از بچه های سرحد اقلید فارس با هم به یکی از سنگرهای تانک رفته و به خاطر خستگی زیاد خواستیم آنجا بمانیم و مقر را نگه داریم.
پس از چند دقیقه ای که من وسط این دو قرار گرفته بودم به آنها گفتم که اسلحه هایتان را امتحان و مسلح کنید زیرا احتمال درگیری تن به تن وجود دارد.
بیش از ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دو نفر در فاصله پنج متری در سمت راست ما ظاهر شدند و من به بچه ها گفتم که احتمال دارد این ها عراقی باشند. رمز شب هم “ژیان ژاله” بود. به رفقا گفتم چون در زبان عربی” ژ” وجود ندارد من با آنها صحبت می کنم و اگر عراقی بودند با توجه به اینکه سلاح من آرپی جی است شما آنها را به رگبار ببندید. وقتی گفتم “اسم شب”؟ جوابی ندادند. به بچه ها گفتم رگبار. ولی آن دو سلاحشان خالی بود.
عراقی ها بر روی ما سلاح کشیدند و به زبان عربی می گفتند: “لایتحرک ارفع یدک قف قف” و ما را تقریبا به اسارات گرفتند، بلندمان کردند و به سویی حرکت دادند.
چون رسم نبود که در شب کسی را به اسارت بگیرند من مطمئن بودم که ما را خواهند کشت.
در همین هنگام عراقی ها با هم صحبتی کردند و ما را به رو خواباندند و از هر طرف حدود دو خشاب تیر روی ما خالی کردند که هر کدام از ما دو تا سه تیر خوردیم. آن رفیق اقلیدی بی هوش شد و شهید محمدرضا نیز چون تیری به جگرش اصابت کرده بود، حدود دو دقیقه بعد به شهادت رسید و من که از ناحیه پهلو، کمر و دست چپ تیر خورده بودم، در حال مرگ بودم.
عراقی ها خودشان را به پشت خاکریز پرتاب کردند و من هم نارنجکی کشیدم و به سویشان پرتاب کردم، سر و صدایی آمد انگار مجروح شدند ولی دیگر از آنها خبری نشد.
تا ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه صبح (نزدیک طلوع آفتاب) ما جایی قرار گرفته بودیم که جلو خاکریز عراقی ها بود و حدود ۳۰ متر با عراقی ها و ۴۰۰ متر با ایرانی ها فاصله داشتیم. در همین هنگام من که چند جای بدنم سوراخ سوراخ شده بود می خواستم ببینم می توانم بلند شوم یا نه که نفربر عراقی ها ما را دید و با مسلسلی که روی آن سوار شده بود به ما شلیک کرد و بعد از چند بار شلیک، تیری به شانه چپ من اصابت کرد و دست چپم را از کار انداخت.
در همین هنگام آمبولانس عراقی ها برای جمع آوری مجروحان خودشان به سمت ما آمد. به ما که رسید از ماشین پایین آمد که ببیند زندیه ایم یا نه. در فکر بود که چه کند که ناگهان دو آرپی جی از طرف ایرانی ها به سمت آمبولانس شلیک شد که یکی به جلو ماشین خورد و دیگری از بالای آن رد شد. راننده هم پرید داخل ماشین و فرار کرد.
تعداد زیادی جنازه زیر زنجیر تانکها له شده بود. در همین لحظه یادم آمد که نماز صبح را نخواندم، شاید ۱۰ دقیقه مانده بود آفتاب بزند. یک سنگر کمین پیدا کردم و خودم را کشان کشان داخل سنگر انداختم و دو رکعت نماز بدون وضو، تیمم و قبله به جا آوردم و هر لحظه می گفتم که این نماز آخر است ولی قسمت نبود.
حالا دیگر آفتاب طلوع می کرد و با این خون هایی که از من رفته بود نمی توانستم دوام بیاورم. سعی کردم خود را از گودال بیرون بیاورم. یک اسلحه پیدا کردم، خشابی روی آن گذاشتم و در حالت رگبار روی شانه انداختم و به سمت نیروهای خودی حرکت کردم. با خود گفتم: من که چهار تیر خورده ام دو تا دیگه هم اضافه شود.
حرکت کردم. میان ایران و عراق بودم. ایرانی ها و عراقی ها هر دو تیراندازی می کردند ولی هیچ کدام به من اصابت نکرد تا اینکه نزدیک ایرانی ها رسیدم.
یکی از بچه ها مرا شناخت و فریاد زد: “نزنید نزنید عادل است”. دو نفر را فرستادند کمک من، هر دو آنها تیر خورده و زخمی شدند و من برگشتم به خاکریز اول که شب به آنجا رسیده بودیم.
حالا ساعت ۷ صبح است و صحنه کربلا اینجا به وجود آمده بود. سرها قطع، دست و پا ها قطع و بدنها تکه تکه در میدان مین ریخته بود. مجروحین هنوز در میدان مین بودند و من به هر مکافاتی بود خودم را به پشت خط رساندم. در آنجا بین مجروحین قرار گرفتم و ما را به اهواز آوردند و بعد هم به بیمارستان مسلمین شیراز و پس از دو ماه بستری شدن دوباره به جبهه اعزام شدم و …
خوابی که تعبیر شد
در عملیات فتح المبین ۹ نفر از بچه های ابرکوه در گردان ۹۳۱، دسته یک، گروهان یک خدمت می کردیم. در آن عملیات که به مجروحیت ما ۹ نفر انجامید من و شهید اکبر مشتاقان همیشه با هم بودیم که در آن عملیات حدود دو سه روزی در منطقه گم شدیم تا اینکه یک روز مقابل شوش دانیال نبی یک ماشین تویوتا که چند جنازه شهید از گردان خودمان را حمل میکرد دیدیم و به همراه همان ماشین به خط مقدم برگشتیم. در این روز ۹ روز شاید برای یکی دو مرتبه کفش خود را از پا بیرون آوردیم چون که همیشه و در همه حال به سوی دشمن پیشروی می کردیم.
صبح روز ششم عملیات، در محاصره دشمن قرار گرفته بودیم که تعدادی از ماشین ها و ادوات نظامی ما توسط دشمن با سرنشینان به آتش کشیده شد. ما نیز در مقابل تعدادی از تانک ها و نفربرهای دشمن را منهدم و نیروهای بعثی را به هلاکت رسانده و یا به اسارت درآوردیم.
یادم نمی رود شب قبل از شهادت شهید اکبر مشتاقیان، نزدیکی های صبح او به من گفت: “دیشب خواب برادرم (شهید مرتضی) را دیدم که هر چه می دودیم به او نمی رسیدم تا اینکه نمی دانم چه شد که به او رسیدم”.
من هم به شوخی گفتم : تو فردا شهید می شوی و به برادرت می پیوندی. فردای آن روز در حالی که در منطقه شوش از سه طرف محاصره شده بودیم، اکبر با رشادت ها و از خودگذشتگی یکی از دو تانک دشمن را به آتش کشید و از میان برد. در حالی که در بین شهدا و مجروحان سنگر گرفته بودیم و جرأت سربلند کردن از زمین را نداشتیم، اکبر به صورت نشسته نشانه تانک سومی را گرفت …
حدود ساعت ۹ صبح بود که از زمین و هوا آتش سنگینی بر روی ما ریخته می شد، همان صبح هفتم هنگامی که او مشغول آرپی جی زدن بود و من هم به صورت رگبار به سوی دشمن شلیک می کردم. در یک زمان سر شهید مشتاقیان و پای چپ او مورد اصابت گلوله قرار گرفت و او در یک لحظه به سوی معبود خود شتافت و شهید شد و او به تعبیر خواب خود دست یافت.
رزمنده ۱۲ ساله اسیر قساوت دشمن شد
در مرحله سوم ازعملیات فتح خرمشهر، تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفته بودیم. به رسم خوب و خداپسند ما ایرانی ها به اسرا، غذا، آب و سیگار تعارف می کردیم تا اندکی هم که شده از رنج اسارتشان کاسته شود.
هنگامی که یک رزمنده ۱۲ ساله در حال دادن آب به یکی از عراقی ها بود، این نامرد بعثی با سر نیزه ای که در آستین لباسش پنهان کرده بود به این رزمنده حمله برد و آن را در شکم او فرو کرد.
خمپاره ای در دیگ غذا
در مرحله دوم عملیات طریق القدس (در منطقه سوسنگرد) روزی با یکی از بچه های کازرون برای گرفتن غذا به تدارکات مراجعه کردیم و موقعی که غذا گرفتیم، دیگ غذا دست رفیقم بود، نان و سایر مخلفات دست من.
موقعی که از کوچه پس کوچه های سوسنگرد به طرف سنگرمان حرکت می کردیم، ناگهان یک خمپاره ۶۰ به داخل دیگ غذا افتاد و آن برادر رزمنده را با غذا یکی کرد و شهید شد.