وصیت نامه حسن ریخته گران
‹‹یا ایهاالذین امنوا اهل ادلکم طی تجاره تنجیکم من عذاب الیم تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون فی سبیل الله بااموالکم و انفسکم ذالکم خیر لکم ان کنتم تعلمون›› ( سوره الصف ـ آیات ۱۰ . ۱۱ )
ای اهل ایمان آیا شما را تجارتی سودمند که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات بخشد دلالت کنم ؟ آن تجارت این است که به خدا و رسول او ایمان آرید و به جان و به مال در راه خدا جهاد کنید . این کار از هر تجارت اگر دانا باشید بهتر است . وصیت نامه اینجانب حسن ریخته گران ـ نام پدر حسین ـ شماره شناسنامه ۷۵۳ ـ صادره از بخش ۴ اصفهان . تاریخ تولد ۱۳۳۹ ـ شغل دانشجوی پاسدار ـ
با درود به رهبر کبیر انقلاب امام خمینی و شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی که عاشقانه عزیزترین و باارزشترین دارایی های خود را بر کف اخلاص گذارده و برای معامله با خدای خود عاشقانه به تجارتی بزرگ دست زدند و به امید پیروزی هرچه زودتر اسلام بر کفر جانی و رهایی کامل مستضعفین از زیر بار ظلم و ستم و با آرزوی اینکه تداوم انقلاب خونبارمان به ظهور امام زمان منتهی شود ، وصیتنامه خودم را آغاز می کنم.
قبل از هر چیزخدا را شکر می کنم که چنین لیاقت و شایستگی یعنی قرار گرفتن در خط الله و جهاد در راه خدا را نصیب من کرد و از خدا می خواهم در این راه مقدس ثابت قدم و با نیت خالص باشم . لحظه ورودم به سپاه نقطه عطفی بود در زندگیم و احساس کردم افق تازه ای برویم گشوده شد چرا که محیط مناسبی برای پرورش و شکوفا شدن استعدادهای عالی نهفته در وجودم بود.
من این راه مقدس را آگاهانه و عاشقانه انتخاب کردم و با یاری خدا تا مرحله نهایی پیش می روم . به علت سختی ها و محرومیت ها و زجرهای زیادی که در طول مدت عمرم کشیده ام از همان روزهای بچگی نهایت سعی و کوشش خودم را می کردم که شاید بتوانم خودم و خانواده محروم تر از خودم را از شّر این بدبختی ها نجات بدهم . با جدیت هر چه بیشتر در حین کار کردن درس می خواندم و همیشه هم با کمک خدا موفق بوده ام.
همیشه با خدای خودم می گفتم پروردگارا من خودم و هرچه به من داده ای در این راه و قف می کنم و با این هدف بود که هرگو نه سختی و محرومین را با دل وجان می پذیرفتم . وبا فکر محدود وکوچک خودم در آن دنیای مادی مبارزه کردن با ظلم وستم را ایده ال خود می دیدم. که درس بخوا نم ودر آینده دکتر یا مهندس شوم ودرنها یت پولدار بشوم و بتوانم با پولم ویا شغلم به مبارزه با قدرت پول در حد خودم بپردازم.
موقعیت خاص خانوادگی و روحیه پدر ومادرم از همان اوایل حس ایثار و فداکاری را درمن زنده کرد تا آنجا که در توان من بود از پولی که با زحمت زیاد کار میکردم به خانواده ام وافراد نیازمندتر ازخودم کمک میکردم تنها سرمایه خوبی که داشتم معلومات درسی من بود که به علت هدفی که داشتم به بهترین وجه در امر تحصیل فعالیت میکردم واز همان سالهای اول دبستان به دیگران یاد میدادم آنچنان روحیه ایثاروفداکاری درمن زنده شده بود که هیچ چیز را برای خودم نمی خواستم و دلم می خواست هر چه دارم به دیگران بدهم.
ورودم به دانشگاه مرا هر چه بیشتر به هدف اصلی ام نزدیکتر می کرد ولی متاسفانه جو فاسد دانشگاه مرا که پس از زحمات زیاد و امیدها و آرزوها به آن دست پیدا کرده بودم تا حدودی در خود حل کرده بود که خوشبختانه انقلاب اسلامی ما شکل گرفت با شکوفا شدن انقلابمان هر چه بیشتر آگاهی پیدا می کردم ارزشهای اولیه که در ایده آل فکرم بود از حصار مادیت خارج شد و روزبروز متکاملتر شد و فهمیدم که رسیدن به سعادت واقعی و دست یافتن به آن آرزوهایی که برایم ایده آل بود فقط از دروازه مادیات نیست.
با گذشت زمان هر چه بیشتر با ارزشهای والای اسلام و مکتبم که تا آن زمان فقط اسمش را بلد بودم و از دست یافتن به مفهوم واقعیش محروم بودم آگاهی پیدا کردم . پس از تعطیلی دانشگاه به این محیط مقدس یعنی تجلی گاه آسلام راستین و خانه شهدا سپاه پاسداران قدم گذاشتم . موقعیت خاص این محیط استعدادهای نهفته در درون مرا با سرعت هر چه تمامتر پرورش داد و در این محیط بود که مفهوم واقعی ایثار و فداکاری و مبارزه و در راه خدا بودن برایم روشن شد . شروع جنگ تحمیلی فرصت خوبی بود تا افراد مؤمن به انقلاب بتوانند خودشان را امتحان کنند که تا چه حد به عهد و میثاق هایی که با خدای خود بسته اند وفا دارند و تا چه حد در جریان مبارزات و در طول انقلاب و در طول زندگی ساخته شده اند .
شوق آمدن به جبهه به این امید که بفهمم آیا من هم می توانم از این امتحان بزرگ سربلند و پیروز بدرایم یا نه ؟
تمام وجودم را آتش زده بود طوری که به هیچ وجه در پوست خود نمی گنجیدم و شبانه روز از خدای خودم تقاضا می کردم که لیاقت جهاد را نصیبم بکند بعلت وظیفه خاص که در آموزش داشتم نمی توانستم اصرار نکنم . با هر که صحبت می کردم می گفت تو وجودت در اینجا لازم است . البته منهم خودم همین فکر را می کردم ولی هنگامیکه به تکیه شهدا می رفتم و جنازه های پاک بهترین و عزیزترین برادرانم را در زیر خروارها خاک می دیدم هنگامیکه صدای عزا عزای تشیع جنازه عزیزان اسلام در گوشم طنین می انداخت.
هنگامیکه قیافه سرتا پا سیاهپوش مادری را پیش خودم مجسم می کردم که بالای سر دو جوانش ، جگرگوشه اش غریبانه می گرید و هنگامیکه قطرات اشک را روی صورت کودکان معصوم پدر از دست داده می دیدم و هنگامیکه می دیدم عزیزترین برادرانم زن و فرزند و خانه و زندگی و همه چیز خود را عاشقانه رها کرده و به سوی معبود خویش مشتابند .
هنگامیکه هزاران آواره و مجروح و مصدوم و اسیر را می دیدم ، هنگامیکه می دیدم از پیرمردهای کهنسال تا نوجوانانی خردسال و شیر زنان شجاع همه و همه در جبهه می جنگند و هنگامیکه به یاد عهد و میثاق هائی که با خدای خود بسته ام می افتم و هنگامیکه به یاد برادر کوچکتر خودم می افتادم که در جبهه می جنگد و هنگامیکه بدنم به لرزه در می آمد چرا که به وضوح می دیدم صحنه های صدر اسلام دو باره تکرار شده و من که آرزو می کردم ای کاش منهم در زمان امام حسین بودم و با یزید می جنگیدم.
همه این صحنه ها چنان آرامش مرا به هم زده بود که دیگر حتی یک لحظه هم نمی خواستم دور از جبهه بمانم و تصمیم گرفتم که به هر ترتیبی شده است خودم را به جبهه این میعادگاه عاشقان شهادت و به این صحنه امتحان بزرگ برسانم به این دلیل بود که با اصرار زیاد و با یاری خدا به آرزوی خودم رسیدم و آگاهانه و عاشقانه و با قلبی پر از عشق و ایمان دراین راه مقدس که جز راه سعادت و خوشبختی چیز دیگری نیست قدم گذاردم و من که همیشه آرزو داشتم مایه سعادت و سرافرازی خانواده ام و جامعه ام و عضوی مفید و مؤثر برای اسلام باشم هر لحظه و هر قدم به آرزوی خودم نزدیکترو نزدیکتر می شدم و حالا در جبهه همان محلی که خون با عقیده پیوند می خورد و شهادت که پلی است برای رسیدن به هدف نهائی متولد می شدم ، هستم .
اینقدر خوشحالم که نمی دانم چه بگویم فقط همین را بگویم که بهترین روزهای عمرم را می گذرانم . هیچوقت در زندگی به این اندازه خوشحال نبوده ام و هیچ وقت اینقدر از خودم و زندگیم راضی نبوده ام . پدر و مادر عزیزم . خانواده گرامیم . برادرم و خواهران مهربانم صورت یکایک شما را می بوسم و سعادت و سربلندی همه شما را آرزومندم .
پدرو مادر عزیزم خوشا به سعادت شما که چنین فرزندانی را در دامن پر مهر خود پرورش دادید و در عین محرومیت کامل با شیره جانتان ما را پرورش دادید . من حتی نتوانستم گوشه ای از محبتها و خدمات بی پایان شما را جبران کنم . نمی دانم آیا فرزند خوبی برای شما بودم یا نه . به هر حال اگر دیگر مرا ندیدید حلالم کنید و برایم دعا کنید . خدا شاهد است که از همان روزهای کودکی با رنج و زحمت آشنا شدم و همیشه از خدا می خواستم بتوانم روزی جبران کنم .
به خدا قسم شرمنده زحمات شما هستم . من در این مکان مقدس فقط می توانم برایتان دعا کنم که خدا هر آرزوی قلبی که دارید برآورده کند .شما را به خدا قسم می دهم زیاد نگران من نباشید و بدانید که اگر من شهید شدم به آرزوی نهایی ام رسیده ام که همان مایه سعادت و سرافرازی برای جامعه ام و شما و اسلامم است و مطمئن هستم که شما هم همیشه از خدا می خواستید فرزندانتان مایه سعادت و سرافرازی شما باشند و چه چیز سعادتمندتر از سرباز امام زمان بودن و شهید شدن در راه خدا .
بدانید که فرزند خود را از دست ندادید بلکه او زنده شده آنهم زنده ای جاوید . برادر عزیزم تو هم در جبهه هستی و نمی دانم آیا دیگر تو را می بینم یا نه ، به هر حال برادر عزیزم صورت نورانیت را می بوسم و از تو می خواهم حلالم کنی اگر نتوانستم حق برادری را نسبت به تو ادا کنم مرا ببخش . خدا پشت و پناهت باشد راهت را تا نهایت ادامه بده .
و اما شما ای خواهران عزیز و مهربانم صورت پر از محبت شما را می بوسم مرا ببخشید و حلالم کنید دلم می خواهد زینب وار پرورش پیدا کنید و انتقام خون شهیدان را از کفار بگیرید . از همه اهل فامیل و دوستان حلال بودی می طلبم . خدا یار و نگهدار همه شما باشد .
( وعده ما در بهشت موعود ) ۲۶ / ۴ / ۶۰