شهید موسی کلانتری - بخش سوم - رسانه خبری، علمی و فرهنگی رزمندگان شهید موسی کلانتری | رسانه خبری، علمی و فرهنگی رزمندگان
شهید موسی کلانتری – بخش سوم

شهید کلانتری در قامت یک فرزند

مادر شهید از کودکی های او برایمان می گوید:

شهید موسی کلانتری بچه بسیار مودبی بود. خانه ما در مرند بسیار بزرگ بود و سه حیاط داشت. من نمی گذاشتم فرزندانم بیرون و توی کوچه بروند و ترجیح می دادم بچه های مردم را به حیاط بیاورند. این کار، دشوار بود و برای آدم زحمت درست می کردند. ولی از این بهتر بود که ندانم کجا می روند و یا کارها و حرف های بد یاد بگیرند. این جوری دست کم جلوی روی خودم بودند و می توانستم کنترل شان کنم.

آیا خاطره ئ خاصی از آن دوران دارید؟

همسایه ما مرحوم آیت الله میرزا علی اکبر مرندی، مردی بسیار عارف و دانشمند بودند. ایشان هر وقت که قرآن می خواندند، موسی می رفت و در پنجره می ایستاد و دقیق گوش می داد. او علاقه عجیبی به ایشان داشت و تا آخر عمر هم هر وقت فرصتی پیدا می کرد به حضورشان می رسید و کسب فیض می کرد. این اواخر یک روز همراه من به خانه شان رفتیم و موسی یک جارو برقی برایشان برد. موسی عادت نداشت هیچ جا دست خالی برود.

مرحوم آیت الله فرمودند: «خانه یک وجبی من چه نیازی به جارو برقی دارد؟» موسی با نهایت تواضع و شرم گفت: «آقا! برای شما نیاورده ام. برای حاج خانم آورده ام که موقع جارو کردن کمر درد نگیرند.» آیت الله خندیدند و با ملاطفت سری تکان دادند. ایشان از همان و قتی که بچه ها کوچک بودند به آنها و مخصوصاً به موسی علاقه خاصی داشتند و می گفتند تاجی خانم (مرا در خانه اقوام تاجی صدا می زنند) مراقب این بچه ها باشید. اینها بچه های خوبی هستند. آنها را برای ادامه تحصیل به تبریز یا تهران ببرید.

از چه سالی به تهران آمدید و کجا ساکن شدید؟

شهید موسی کلانتری کلاس ششم دبستان را تمام کرده بود که به تهران آمدم و در محله وزیر نظام ساکن شدیم. بعد هم به دریان نو ستارخان رفتیم و تا سال ۶۰ آنجا بودیم.

از کودکی شهید دیگر چه خاطره ای دارید؟

موسی چهارساله بود که پدرش را در جریان مصدق گرفتند و قرار برای محاکمه به تبریز بروند. قبل از عزیمت، گفتیم بچه ها را ببریم که آقا ببینند. موسی همین که چشمش به پدرش افتاد گفت: «شما چه کار داشتید با شاه و مصدق؟ می رفتین پیش امام حسین (ع)». تمام کسانی که حضور داشتند، سعی کردند جلو خنده شان را بگیرند، ولی نشد!

در کدام دبیرستان درس خواندند و کدام دانشگاه؟

دبیرستان خوارزمی و دانشکده پلی تکنیک (امیر کبیر).

ماجرای آمریکا رفتن شما با شهید موسی کلانتری چه بود؟

او من و پدرش را برد و ۲۱ ایالت آمریکا را نشان مان داد. تمام مدت من با چادر مشکی و حجاب کامل این سو و آن سو می رفتم و با اینکه همه با تعجب نگاهم می کردند، با افتخار تمام همه جا می رفتم. یادم هست که یک بار نماز مغرب و عشا تمام شده بود که به مسجد واشنگتن رسیدیم. در مسجد بسته بود. خادم مسجد وقتی حجاب کامل مرا دید، در مسجد را باز کرد و ما هفت نفر رفتیم و یکی از به یاد ماندنی ترین نمازهایمان را خواندیم.

دوره تحصیلشان که تمام شد کجا رفتند؟

شهید موسی کلانتری بیست و دو سال اش بود که مسجلید سلیمان و دشت مغان رفت. وقتی به او گفتم با وجود امکاناتی که در تهران داری چرا به نقاط دور افتاده می رودی، می گفت: مناطق محروم به کار بیشتری نیاز دارند. هر وقت می رفت و برمی گشت همه ئ پوستش سوخته بود. اصلاً این پسرم آدم به خصوصی بود. البته همه شان همینطور بودند. آمریکا هم رفته بودیم. همه دنبال تفریح و گردش می رفتند، او هلی کوپتر کرایه کرده بود و از پل ها و راه ها فیلمبرداری می کرد. دائما هم می گفت کاری ندارد، با پول یک هواپیما می شود کیلومترها اتوبان در ایران ساخت. همیشه می گفت مردم گرسنه اند، کار می خواهند. آنجا به فکرِ خودش نبود.

از بخشندگی و کرامت شهید کلانتری زیاد صحبت می شود. آیا در این زمینه خاطره ای دارید؟

قبل از انقلاب ظاهراً دانشگاهیان که اعتصاب می کنند، زمانی می رسد که آنها در اثر نگرفتن حقوق، مستأصل می شوند. موسی شرکت راهسازی و ماشین آلات گران قیمتی داشت که پول بخشی از آنها را من و پدرش داده و در سود شرکت سهیم شده بودیم. یک وقت دیدیم که رفته و همه ماشین آلات را فروخته و حقوق دانشگاهیان اعتصابی را داده که اعتصاب نشکنند. در جواب من و پدرش هم گفت که برایمان باقی الصالحات خریده! در وصیت نامه اش نوشته که هب هیچ کس جز من و پدرش مقروض نیست و خواسته او را ببخشیم.

ببخشید؟!
قبل از اینکه بگوید. از شیر مادر حلال تر. یکبار هم آمد و به من و خواهرهایش گفت هرچه طلا داریم بدهیم برای حساب ۱۰۰ امام. می گفت: ماها بدون گردنبند و دستبند می توانیم سر کنیم، ولی بی سرپناه ها بدون خانه نمی توانند. آخر هم طلاها را داد به خواهرش که همراه با یکی از همسایگان امام در قم ببرد خدمت خودشان بدهد. موقعی هم که وزیر بود دیدیم ماشین بیوکش را فروخته و پیکان خریده. پرسیدم مادر ماشین ات را چه کردی؟ گفت:  با پیکان هم می شود رفت اینطرف و آن طرف. ولی بنده خدایی می خواهد دخترش را شوهر بدهد و پول ندارد. خدا را خوش نمی آید که او کاری نکند.

ماجرای نخست وزیری ایشان چه بود؟

موسی به ایت الله بهشتی خیلی علاقه داشت. همینطور هم ایت الله. یک روز مثل اینکه دکتر بهشتی در ساری می گویند که کلانتری برای نخست وزیری از همه کس مناسب تر است. به خانه که آمدم گفتم: «چشمم روشن! وزارت برای تو کافی نبود، حالا به چشم نخست وزیری افتادی؟» خندید و گفت: «آقای بهشتی به من لطف دارند… بعد هم مادرجان خیالتان راحت باشد، وزیر باشم، نخست وزیر باشم، یا مسئول کفش کنی، نه در زندگی ام فرقی پیدا می شود و نه در لباسم، نه در اخلاق ام. غرض خدمت کردن است و هرجا لازم باشد که بروم، می روم.

واقعا این کار را کردند؟

بله. برای موسی فرقی نمی کرد کجا کار کند. نه حقوق آنجا را می گرفت و نه از مزایایش استفاده می کرد. در تمام طول وزارت، یک ریال هم حقوق وزارت را نگرفت. بنابراین عملاً هیچ فرقی نمی کرد که او مدیر و رئیس کجا باشد.

جلوه هایی از حضور ایشان را پس از شهادت شان نقل کنید.

شهدا همیشه با ما هستند. ا هم هر اتفاق ناگواری که می خواهد برای ما پیش بیاید، آگاه مان می کند. سال ۶۵ بود که پسر یکی از اقوام مان شهید شد. سه شب قبل از آن، پدر شهید او را خواب دیده بود که صحنه هایی از یک تشییع جنازه را برایش نشان داده و گفته بود خود را برای مصیبتی آماده کند. هنگامی که یک سپاهی دم در می آید که خبر بدهد، او می گوید که می داند پسرش شهید شده. طور که پیام آور سخت یکه می خورد و می گوید که این خبر محرمانه بوده و حیرت می کند که چطور پدر شهید خبر داشته؟ ایشان می گفت هیچ یک از صحنه های تشییع و ترحیم برای او تازگی نداشته و دقیقاً همانهایی بوده که شهید کلانتری به ایشان نشان داده بود.

و سخن آخر؟

خدا انصاف بدهد کسانی را که پا روی خون شهدا می گذارند و خدا آقای خامنه ای را طول عمر بدهد که پاسداری از خون آنها می کنند و با این همه مشکلاتی که هست، همیشه یاد و راه آنها را زنده نگه می دارند. کسانی که در حزب سوختند و خاکستر شدند، آدم های پاک و مخلصی بودند. کسانی که فکر نمی کنم بشود به این زودی ها کسی را جایگزین آنها کرد. خدا کندپسرم در قیامت، شفیعِ من باشد.

تاریخ انتشار :

28 تیر 1400 - 13:38

بازدید :

1045 بازدید

ارسال توسط :

[ ]

لینک کوتاه :

https://razmandegan.org/site/?p=2673

به اشتراک بگذارید :