شهید شاهرخ ضرغام - رسانه خبری، علمی و فرهنگی رزمندگان | رسانه خبری، علمی و فرهنگی رزمندگان
شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام معروف حر انقلاب ، در تاریخ دی ماه سال ۱۳۲۸ در شهر تهران در محله کوکاکولا به دنیا آمد. شاهرخ از کودکی از جثه‌ ای قوی برخوردار بود اما زورگو نبود. یک‌ بار آموزگارش توی گوشش زد و او هم او را کتک زد و اخراج شد.

از آن پس به پیگیری ورزش کشتی پرداخت.  مادرش در جوانی با محمد کیان‌ پور کارمند راه‌ آهن ازدواج کرد که برای کار با هم به آبادان رفتند. در آنجا شاهرخ با محراب شاهرخی فوتبالیست خوزستانی دوست شد و پس از سه سال که به تهران برگشتند سراغ کشتی رفت. تا سال ۱۳۵۵ درگیر کشتی بود.

کشتی

شهید ضرغام کشتی ‌گیر قدری بود و از هیکل درشتی بر خورد دار بود. شاهرخ در اولین حضوری که در مسابقات کشتی فرنگی داشت ، قهرمان جوانان تهران در دستهٔ صد کیلو شد و در سال ۱۳۵۰ در دستهٔ فوق‌ سنگین جوانان کشور ، قهرمان شد و سپس در مسابقات کشتی آزاد شرکت کرد و نایب ‌قهرمان شد.  بعد نیز در سال‌های بعد نایب‌ قهرمان کشتی فرنگی بالای صد کیلوی کشور شد. شاهرخ در مسابقات کشتی سامبو ، قهرمان جوانان تهران در دستهٔ‌ سنگین ‌وزن شد. شاهرخ همچنین در کنار کشتی در کاباره مشغول به کر بود.

طلوع شاهرخ در جبهه های غرب و جنوب

سید مجتبی هاشمی، فرمانده جنگهای نامنظم دفاع مقدس گردانی به اسم فداییان اسلام درست کرده بود که دارای چندین گروهان به نام های  شیران درنده، عقابان آتشین و آدمخوارها بود که گروهان آدمخوارها پر بود از گنده لاتها و اراذل و اوباش و خلافکارهای شهرهای مختلف کشور.  مجید گاوی، مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و اصغر شعله ور که هر کدام پرونده ای قطور در ارتکاب انواع خلافکاریها از جمله قتل، زورگیری، دزدی و اعتیاد داشتند با اشتیاق فراوان دوست داشتند عضو این گروهان شوند. شاهرخ ضرغام، فرمانده گروهان هم برای محک زدن دل و جرات تک تک آنان، ماموریت یورش به قلب نیروهای بعثی و آوردن درجه و اسلحه فرماندهان نظامی عراقی را تعیین می کرد اما اکثر این نیروها برای اثبات خود به شاهرخ خان با سر و گوشهای بریده فرماندهان بعثی نزد فرمانده بر می گشتند.

شاهرخ به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» را تشکیل داد که در ماه‌های آغازین جنگ تحمیلی کنار رزمنده‌ها کار اطلاعاتی می‌کرد و عراقی‌ها برای سرش ۱۱ هزار دینار عراقی جایزه تعیین کرده بودند.

توبه شاهرخ

«تلنگر» زندگی خیلی انسانها  را از این رو به آن رو می‌کند. یکی از  تلنگرها توسط مرد خدا مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی به شاهرخ زده شد. علیرضا برادر شاهرخ گفت: «در دوره پهلوی برگزاری هیات مذهبی در ماه محرم با محدودیت همراه  بود.  حاج آقا مجتبی تهرانی مجلس عزا داشتند. یکی از هم محله ایها به ایشان گفته بود شاهرخ می‌تواند مجوز برگزاری عزای سیدالشهدا از شهربانی بگیرد.  شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج آقا مجتبی تهرانی برود. رفتن همانا و شیفته این مرد خدا شدن همانا. حاج آقا از او خواسته بود از شهربانی برای برگزاری عزاداری هیات جوادالائمه مجوز بگیرد و شاهرخ هم موفق به این کار شده بود. همین اتفاق پای او را به جلسات حاج آقا مجتبی باز کرد.»

حاج آقای تهرانی به شاهرخ نگاه می کرد و می گفت: «من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم که وقتی بعد از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ گرفتنش و شرط آزادیش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستنش.»

شاهرخ بعد از این جلسات متحول شد و همراه مادر پیر و برادرش به پابوسی امام رضا(ع) رفت و توبه کرد و از پا منبریهای حاج آقای تهرانی شد. آدم دیگری شد، سر از پا نمی شناخت، آدم عجیبی شده بود.

مادرش در خاطره ای از توبه شاهرخ گفت:«پسرم در گوشه یکی از صحنهای حرم در مناجاتش با پروردگار می گفت: خدایا من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می خواهم توبه کنم  یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم.

شهادت

۱۷ آذر ماه ۱۳۵۹، ساعت ۹ صبح بود. شاهرخ اولین گلوله آر پی جی را سمت تانکهای عراقی شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت تا گلوله سوم را شلیک کند که صدایی شنیدم. بر روی سینه اش حفره ای از گلوله تیربار تانک عراقی ها ایجاد شده بود و خون با شدت فوران کرد. بدنش غرق در خون بود. سربازهای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.»

پیکرش جا در دشت ذوالفقاریه حد فاصل  جاده آبادان – ماهشهر جا ماند، بعدها هم اثری از پیکرش  پیدا نشد.مادرش در خاطره ای از به خواب دیدن پسرش در خواب، گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: «مادر چرا نشستی بلند شو برویم» گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می شود؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: «همین جا بنشین» بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: «مادر من رفتم. منتظر من نباش»

تاریخ انتشار :

22 فروردین 1400 - 19:28

بازدید :

2449 بازدید

ارسال توسط :

[ ]

لینک کوتاه :

https://razmandegan.org/site/?p=2369

به اشتراک بگذارید :